فئودور داستایفسکی
داستایفسکی در مسکو و در اتاقکی از بیمارستانی که پدرش در آن به کار طبابت اشتغال داشت، زاده شد و از لحظه ای که چشم به دنیا گشود، با محیطی فاقد شادمانی که در آن بوی دارو و فقر به مشام می رسید، روبرو گشت. پدرش مردی تندخو و خودخواه و خسیس بود و در محیط کوچک خانواده با خشونت و استبداد و دشنام دادن و حتی سیلی زدن فرمانروایی میکرد.
فئودور که کودکی حساس و عصبی بود، پدر را دشمن می داشت و از طنین فریادهای او حتی در خواب به لرزه درمی آمد. از اینرو بلا اراده در آرزوی مرگ پدر ستمکار بود، اما مادر مهربان و ملایم و غمزده او زودتر درگذشت و او را تنها گذاشت. فئودور پس از مرگ مادر، از طرف پدر که از ناامیدی به الکل پناه برده بود و توانایی سرپرستی فرزند را نداشت، به مدرسه مهندسی سن پترزبورگ فرستاده شد و در محیط خشک آموزشگاه که مقررات سخت نظامی بر آن حکمفرما بود، امکان یافت که به مطالعه کتابهای مورد علاقه اش بپردازد، پنهانی کتابهای روسی و فرانسوی بخواند و ذوق نویسندگی را در خود پرورش دهد. در هیجده سالگی از خبر کشته شدن پدر به دست دهقانان عاصی به وحشت افتاد و از اینکه پیوسته در آرزوی مرگ پدر به سر برده بود، شرمنده گشت. از همین تاریخ بود که اولین حمله بیماری صرع در او ظاهر شد. پس از پایان تحصیلات در رشته مهندسی و به دست آوردن شغلی در یکی از اداره ها، در خانه محقری در سن پترزبورگ اقامت کرد و تنها و تنگدست و شرمنده به زندگی ادامه داد، چیزی نگذشت که از کار اداری دست کشید تا همه وقت را به ادبیات مصروف دارد.
ابتدا برای امرار معاش به کار ترجمه پرداخت و آثاری چون "اوژنی گرانده" اثر بالزاک و "دون کارلوس" اثر شیلر را ترجمه کرد. در 1846 اولین داستان خود، "مردم فقیر" را نوشت و برای چاپ در روزنامه، به نکراسوف شاعر روسی سپرد. دو روز بعد در ساعت چهار صبح که تازه به خانه بازگشته و به بستر رفته بود، زنگ در خانه اش به صدا درآمد، همین که در را گشود، نکراسوف را دید که ناگهان او را در برگرفت و فریاد زد: «عالی است!» و تعهد کرد که آن را به بلینسکی منتقد سختگیر و معروف بسپارد. بلینسکی نیز نظر نکراسوف را تأیید کرد و به داستایفسکی گفت: «جوان! هیچ می دانی چه نوشته ای؟» داستان مردم فقیر که نام داستایفسکی را بر زبانها انداخت براساس مکاتبه ای گذارده شده که میان کارمند اداره و دختر جوانی که روبروی اتاقک او اقامت دارد انجام می گیرد، اتاقکی که کارمند همه وقت خود را در آن به استنساخ مدارک اداری میگذراند. در خلال این مکاتبه است که خواننده از زندگی این دو شخص آگاهی می یابد، از زندگی گذشته و حال که هزاران حادثه و عمل بی معنی و غیرقابل اعتنا در آن جریان یافته و نویسنده بسیار طبیعی و ساده آنها را بیان کرده است. سرانجام با وجود اختلافات گوناگون به سبب وضع محقر و احساسهای مشترک، کار این دو به ازدواج می کشد که برخلاف انتظار دختر با سعادت مقرون نمی گردد.
داستایفسکی که از شادی سرمست و به پیروزی خود اطمینان یافته بود، پیاپی چندین داستان انتشار داد که چندان توفیقی به دست نیاورد و منتقدان او را مقلد گوگول خواندند، حتی بلینسکی حمایت خود را از او اشتباه خواند. داستایفسکی برای گریز از غم شکستهای پیاپی به گروه جوانان آزادیخواه که یکی از مرامهایش الغای قانون بردگی بود، پیوست و در جلسههای بحث و سخنرانی شرکت کرد و در بیست و دوم آوریل 1849، هنگامی که از جلسه طولانی و خسته کننده انجمن به خانه بازگشته و به استراحت پرداخته بود، باز زنگ در نواخته شد، اما اینبار به جای نکراسوف، ژاندارمها بودند که او را به جرم شرکت در فعالیتهای ضدتزاری بازداشت کردند و به زندان انداختند. داستایفسکی که خود را بیگناه می دانست و هرگز تصور نمیکرد که شرکت در بحثهای سیاسی او را چون جانیان به پای میز محاکمه بکشاند، هر آن امید آزادی داشت تا در بیست و دوم دسامبر که در ساعت شش بامداد با دیگر اعضای انجمن انقلابی به وسیله نگهبانان بیرحم به میدان پوشیده از برف برده شد- جایی که همه مردم انتظار ورود آنان را داشتند. دادستان رأی دادگاه را مبنی بر محکومیتشان به اعدام قرائت کرد و گروه اول تیرباران شدند، همین که نوبت به گروه دوم که داستایفسکی جزو آن بود، رسید، آجودانی از دور دستمال سفیدی تکان داد و اجرای حکم اعدام را متوقف کرد. بدین طریق حکم اعدام به چهار سال زندان با اعمال شاقه در سیبری، تبدیل شد. داستایفسکی بعدها احساس محکوم به اعدامی را در لحظههای پیش از اجرای حکم در آثارش بیان کرده است. سرانجام در 24 دسامبر و شب میلاد مسیح با پای به زنجیر بسته، به تبعیدگاه فرستاده شد و در زندان سیبری، در میان جانیها و دزدها و نااهلان، در اتاقی کثیف و مهوع جای گرفت، لباس متحدالشکل آنان را بر تن کرد و از غذای مختصرشان خورد و به کار اجباری خردکنندهای تن در داد. داستایفسکی که از کودکی رنجور و ناسالم بود، در زندان دچار بحرانهای شدید صرع میگشت و روزها به حال گیجی میافتاد، اما همه این رنجها و دشواریها و بیماریها برای او تجربهای سودمند و آموزشی ضروری به شمار میآمد.